لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

بچه ای که نزدیک بود من رو بخوره ! پارت : دوم

آنچه گذشت : همین پائین ٬ توی پست قبلیم نوشتم .

و حالا ادامه :

هنوز شیشه ها کاملآ بالا نکشیده شده بود که بچه دست کرد ته پاکت پفکش و یه رگبار یوزی اتوماتیک  بیرون آورد، راستکی راستکی . توی چشمهای من زل زد و گفت : عمو! دستا بالا . مامانش عین گچ سفید شد .بچه رو به راننده کرد و گفت : اسی ! بزن دنده هوایی . انگار که زیر پیکان رو به موتور جت مجهز کرده باشی . پیکان با در اومدن دو بال کوچک از دو طرفش با سرعت بالایی روبروی هتل هرمز عین شاتل آمریکایی به هوا پرتاب شد . با سرعتی که خط نارنجی روی کاپوتش پاک شد و من که از سرعت توی صندلی نرم پیکان فرو رفته بودم خونسردی خودم رو حفظ کردم . بچه رو به پیر مرد کرد و گفت : آدلف ! حالا نوبت تو اٍ .پیرمرد ماسک پوستی روی صورتش رو برداشت و چهره ی رباتیک و صورت کاملآ فلزیش نمایان شد . من چون هنوز ظرفیت داشتم ، خونسردیم رو حفظ کردم . مامان بچه از حال رفت . بچه گفت : از نوار ساحلی می ریم به طرف بیست و شش درجه غربی . اسی گفت : چشم رئیس. بچه گفت : آدلف عملیات رو طبق برنامه شروع کن . آدلف هم با صدای خیلی کلف و رباتیکش ( توی مایه های اون چشم آتشی در صحنه های آخر سه گانه ارباب حلقه ها ) گفت : دیس  ایز  یور  فاینال  چنس ! (this is your final chance )

 

 اگه زنده موندم ، حتما ادامه دارد  

نظرات 6 + ارسال نظر
آدلف 9 شهریور 1384 ساعت 12:47 ق.ظ

اگه جرات داری همش رو همونن طوری که بود بنویس

عبدالحسین 10 شهریور 1384 ساعت 01:21 ق.ظ http://mahdisma.blogsky.com

ای بابا تو دوباره سوار ماشین شوتی بودی؟

سیاورشن 10 شهریور 1384 ساعت 01:32 ق.ظ http://blue-eye.blogsky.com/

سلام ..جالبه

من 10 شهریور 1384 ساعت 08:56 ق.ظ

ادامه ی مافیا بود دیگه..

صبرا 10 شهریور 1384 ساعت 11:37 ق.ظ http://sabra.blogsky.com

ترجیحاْ منتظر ادامش می مونم . پورقیه دیگه ؟ بابا تو هم روحیه داستان نویسیت هه ناخدا !

مهدی 14 شهریور 1384 ساعت 11:19 ب.ظ http://demouk.blogsky.com

سلام ناخدا باخدا خسته نباشید اگم به شما و همه ء جاشو اونت امیدوارم ای راهی که در پیش اتگفتن موفق بشی ...چاکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد