نمی توانم تو را در چیزی شریک کنم .
نمی توانم همه چیزم را با تو شریک کنم . چون می ترسم دزد قهاری باشی . با تمام زیبایی های کنج این خورشید که تو از آن می تابی . تصاویر وهم آلودی نهفته است و من مقابل آنها جاهلی بیش نیستم .پس نمی توانم همه چیزم را به دو بدهم تا برایم بدرخشی .
بی رحم ! چقدر می توانی از من دور باشی فقط برای چیدن سنگی از دور که بر آسمان انداختم ، و آسمان باز شد و چیزی افتاد بر زمین .
زمین ، اینجا که همه چیز در خودشان زندانی اند .درخت در خاک ، روحم در بدنم ، تو در من ! در پس تمام حرکاتی که تو را در آن حس می کنم ، خش خش کشیده شدن انگشتی بر روی سیم ساز بزرگ زهی فریاد می زند ، برای تو که همه چیزم را با من شریک بشوی .
و حالا ، هیچ چیز نیست که بگویم برایت . اما می توانم بی نهایت نگاهت کنم و سئوالات زیادم را در ذهن مرور کنم . مرور . مرور هیچ در این ظرف محدود .
تم هم چیزی نخواهی داشت که به من بگویی ، شاید هم می گویی و من نمی شنوم . آخر تا جایی که یادم می آید گوش درست و حسابی نداشتم !
ایول کشتی
ایول لنج
ایول تایتانیک
ایول خلوت فیلسوفانه
سلام بر لنج!
عجیب ساحل قلبمان را صفا دادی! تبریک...
فقط کافیست اسمان را نگاه کنی..
ان بالا ها
درست بالای سرت
پشت ماه ان سو ی دیوار
خدا و اسمان و فردا را می توان دید
فقط کافیست نگاه کنی...
از اینکه با نوشته هات اشنا شدم خوشحالم بازم به وبلاگت سر میزنم. تو هم اگه دوست داشتی به من سر بزن خوشحال میشم