99 سال ها از مرگش گذشته بود. اما هنوز خاطرات نامفهومی از گذشته را در مغزش زمزمه می کرد . چطور می شود آدم بمیرد اما هنوز فکر کند ، نقاشی بکشد ، خاطره مرور کند – مثل زنده ها .
امروز روز تولدش بود . شاید صد سالگی ( تقویم چیز کثیفی است ) .
آنجا تکه ای از جهنم بود اما آتشی نداشت . دیوارهایش با گلهای یخ زده بنفش تیره پوشیده شده بود . مثل یک سلول انفرادی زیبا. لبه گل ها خیلی تیز و برنده بودند . و در اندک نوری که از سوراخ کوچک سقف به داخل می لولید برق میزدند.
آهی کشید و دوباره جایی ایستاد که 99 سال دوست داشت آنجا ، حداقل برای چند لحظه پنجره ای به بیرون روی دیوار باشد .
آرزویت را با خود حمل میکنی و هر چه جلوتر میروی باری که حمل می کنی سنگین و سنگینتر می شود. خیلی باید قوی بود که ۹۹ سال آرزویی را حمل کنی و هنوز بتوانی حرکت کنی٬ فکر کنی٬ نقاشی بکشی٬ خاطره مرور کنی . . . باید خیلی قوی باشی. . .
خراب معرفت یعنی این .... دوباره وبلاگ نوشتن من ....
ما مخلصیم ...ولی من یه پیشنهادی دارم ..بی خیال ترجمه های من بشو کتابتو بی ترجمه چاپ کنه بچه هات خیلی حروم شدن چون یه سری چیزا اصلا تو قالب انگلیسی جا نمی شده ...یه جوری غیر قابل فهم و احمقانه میشد ترجمه کلمه به کلمه ناچار باید یه چیزی تو همون مایه ها می اوردم ...
سلام ... یه روزی می فهمید یعنی چی ...و اینکه کاش اون کله گنده ای که اون بالا نشسته یکم وقت داشت کتابای حقوق بشر بخونه