لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

کوچه (۱)

از انتهای کوچه به این ور همش تاریک بود . وقتی داشتم خودمو یواش از کنار دیوار رد میکردم . منو دید و آروم با صدایی که خیلی حق به جانب بود گفت : کجا ؟
می دونستم که این بار هم به دامش می افتم . اما خوب سعی کردن دوباره مثل هر شب ضرری نداشت که !
گفتم : چرا نمیذاری از اینجا عبور کنم !؟
گفت : مشکل تو اینه که خیال میکنی ته این کوچه خبریه و این کوچه تنها جاییه کی میتونی اذش عبور کنی .
( همینطور که سرش پائین بود و لبه ی کلاه چشماشو پشونده بود این حرفا رو زد . من خودمو به وسط کوچه رسونده بودم  . به نظر خودم هیچ چیز نمی تونست جلودارم باشه .با خودم گفتم حتی اگه درگیری فیزیکی پیش بیاد به هر قیمتی شده  باید امشب از این کوچه عبور کنم )
گفت : به هر قیمتی . . .
(‌جا خوردم - فکرم رو خونده بود - آره همونجوری که حدس زده بودم - اون جادوگر بود )
...

ادامه دارد!

نظرات 4 + ارسال نظر
فریده قاسمی 29 شهریور 1386 ساعت 01:17 ب.ظ http://dokhtekong.blogsky.com/

هیجان آوره...منتظر قسمت بعدش هستیم.

ناربانو 29 شهریور 1386 ساعت 02:56 ب.ظ

اینجا رنگ نسکافه شده ... جادوگر تو شب ؟؟ صدای گربه و چیک چیک اب هم بود ایا ؟؟

سنگار 31 شهریور 1386 ساعت 12:02 ق.ظ http://nematollah.blogsky.com

سلام
ادامه داستان حتمآ جالبه .

.
.
با تبادل لینک موافقید خوشحال می شم لینک کنیم؟

حسن 31 شهریور 1386 ساعت 04:42 ق.ظ http://loor.blogsky.com

سلام یار کدیمی
بی ما که پاک از یاد اتبردن! به ای کهنه جاشوی لنجت یه سری بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد