واقعا ؟
از چشمان خسته ام بخواه تا برایت ترانه نقاشی کنند
از احساس پژمرده ام بخواه برایت کمینگاه خیال خاکستری اش را
از اندیشه ام بخواه تصاویر کهنه ی بودنت را
از لبانم چیزی نخواه
خی لی وقت است حرف زدن ترک شده
دستانم را هم مثل پاهایم به عابری دارم که به سمت اقیانوس رفت
میا ن صحرایم
زیر هزاران بال پروانه زیبا
که هر گز پرواز را ندیدند
حرفی نشنیدند
تنها
دفن شده ام
اینها همه حرف هاست
چشمانت را باز کن
حرفی نیست که ندیده باشی !
سلام بر دوست گرامی.
با داستانی زیبا به روز هستم[خنده] تشریف بیاورید.
شما را هم لینک داده ام.[قلب] شما هم مرا لینک کنید.[قلب]
تولدت مبارک
سلام
خسته نباشید
تشکر از زحمات شما
انشاالله موفق و سربلند باشید
زیبا بود
در پناه حق .
ایشاالله همیشه شاد باشید و خوش
امید وارم با تبادل لینک موافق باشید
سلام و نخسته ...
واقعا ؟
از چشمان خسته ام بخواه تا برایت ترانه نقاشی کنند....
زیبا و جالبه هسته ...
شاد بشی
سلام ناخدا.........
دیر زمانیست که نیامده ام به وبلاگتان
خوشحال شدم هنوز می نویسید............
نوشته هایتان مانند همیشه خواندنیست.
اگر در مورد سایتی که طراحی کرده ام نظری بدهید متشکر خواهم شد.
دوباره سلام