لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

حرفی نیست که ندیده باشی !

واقعا ؟
از  چشمان خسته ام بخواه تا برایت ترانه نقاشی کنند
از احساس پژمرده ام بخواه برایت کمینگاه خیال خاکستری اش را
از  اندیشه ام بخواه  تصاویر کهنه ی  بودنت را

از لبانم چیزی نخواه
خی لی وقت است حرف زدن  ترک شده
دستانم را هم مثل پاهایم به عابری دارم که به سمت اقیانوس رفت
 
میا ن صحرایم
زیر هزاران بال پروانه زیبا
 که هر گز پرواز را ندیدند
حرفی نشنیدند
تنها
 دفن شده ام

اینها همه حرف هاست
چشمانت را باز کن
حرفی نیست که ندیده باشی !

جای پای مردی از دنیای دیگر روی تکه گوشت له شده !

چگونه به خودم اجازه دام این کار را بکنم . نمی دانم . اما می دانم همانقدر بی رحمانه بود . به همان اندازه ای که آن مرد پایش را به آرامی روی آن تکه گوشتی گذاشت که شاید عضوی از بدن جانداری باشد که در تصادفی از همین نزدیکی ها جدا شده . . .

اتفاقی دیگر

چه کسی زیر باران های بی رحم
مترسک باغ آرزو هایم را دزدید؟
و من دوست شدم با کلاغی هزار ساله
که گردنبندی از چشمان هزاران مترسک داشت

باغکم آنقدر اندوهگین شد
که دیگر هیچ سبزی تنش را نمی پوشاند
اما کلاغ من
هنوز
زیبا ترین قصه های
دور ترین باغ ها را برایم می خواند