داستان دنباله دار : پارت یک

امشب خیلی منتظر مانده بود . بیشتر از شبهای دیگر.چون خیلی طول کشید .

 چرا نیومد ؟ بهتره برم ! شاید امشب نمی آد. ولی نه . الان ! الان !

 لحظه ای با خود فکر کرد .

 نه ولی امکان نداره پیداش نشه .اگه امشب موفق بشم دیگه کار تمومه .وای ... خدای من ... خیلی وقته سعی میکنم . ولی احساسم میگه امشب با شبهای دیگه فرق می کنه . ولی نمی دونم چه فرقی .

 اینها مجموعه ی افکاری بودن که هر شب از ذهنش عبور می کردند. ولی باز هم ادامه داشت ، هر شب .

 


چراغ روشن می شود .

دلهره .

 وای ... وای ... . الان دیگه پیداش می شه .چه لحظه ی با شکوهی . وای خدای من ! دیگه طاقتش رو ندارم . صداش داره می آد . دارم می شنوم . آره !. بوش رو هم دارم حس می کنم . . خودشه . اووووم !!!

 

حتمآ ادامه دارد