امشب خیلی منتظر مانده بود . بیشتر از شبهای دیگر.چون خیلی طول کشید .
چرا نیومد ؟ بهتره برم ! شاید امشب نمی آد. ولی نه . الان ! الان !
لحظه ای با خود فکر کرد .
نه ولی امکان نداره پیداش نشه .اگه امشب موفق بشم دیگه کار تمومه .وای ... خدای من ... خیلی وقته سعی میکنم . ولی احساسم میگه امشب با شبهای دیگه فرق می کنه . ولی نمی دونم چه فرقی .
اینها مجموعه ی افکاری بودن که هر شب از ذهنش عبور می کردند. ولی باز هم ادامه داشت ، هر شب .
چراغ روشن می شود .
دلهره .
وای ... وای ... . الان دیگه پیداش می شه .چه لحظه ی با شکوهی . وای خدای من ! دیگه طاقتش رو ندارم . صداش داره می آد . دارم می شنوم . آره !. بوش رو هم دارم حس می کنم . . خودشه . اووووم !!!
حتمآ ادامه دارد |