داستان دنباله دار : پارت دو

 

" می آید و کنار چراغ می نشیند "

 

خوب .اعتماد به نفستو حفظ کن . امشب باید بهتر از همیشه عمل کنم . با احتیاط تر از همیشه . یواش یواش می رم . آروم و آهسته . به طرفش قدم بر میدارد . یک – آره خودشه . نیمه ی بدنش از زیر نور نما یان می شود . دو- نکنه متوجهم بشه ؟! .

 مکث .

 سه – وای ! انگار فهمید .

 مکث . بی حرکت .

 چهار – نه هنوز هواسش نیست . پنج – امشب دیگه بعد از هزار شب تمومه .

 

" ناگهان بر می گرداند صورتش را ".

 

 چشم در چشم . لحظه ای که هیچ وقت انتظارش را نداشت .. خالی شدن از خود . ، خالی شدن از انتظار . از گرسنگی . از شکار ، از غم . نگاهها در زیر پرتو ناز چراغ به هم گره خورد . پاهایش کم کم سست شد . از فاصله ی سه متری سقوط آزادی را تجربه کرد که هرگز به فکر خود و همنوعانش نمی رسد.

 

چشمانش از شدت ضربه سیاهی رفت . خیالهای این نهصد و نود و نه شب از تمام سلولهای بدنش تراوش می کرد .این حس حس جدیدی بود که قلبش را قلقلک می داد . خیلی خوشایند بود . بلی ...

 


"مارمولک ، عاشق چشمهای زیبای پروانه شده بود" .