بچه ای که نزدیک بود من بخوره ! پارت : اول

امروز هم مثل هر روز سوار تاکسی بودم .دست زدم . ایستاد . دیدم پشت فقط یه خا نوم نشسته با بچه ی کوچیکش توی بغل . رفتم پشت نشستم . کمی جلو تر یه پیر مرد کنارم نشست . بچه که دو سه سال بیشتر نداشت توی بغلش یه پفک چی توز بود و خودش توی بغل مامانش مثل اون میمون روی پاکت توی تبلیغ . اما با قیافه ای کاملآ جدی ، به من زل زده بود .هی پفک میخورد و هی پفک . پیر مرد هم چرت میزد هی چرت می زد . من که دیدم بد جوری داره نگام می کنه ، لبخندی زدم تا به یادگاری ا زمن داشته باشه توی ذهنش وقتی بزرگ بشه ، مرد بزرگی بشه . انگار که منتظر این لحظه بود ، تا دید تنور داغه نون رو چسبوند و گفت : عمو ! ببخشید ! شما چرا مثل احمق ها هستید ؟ مامانش فوری زد توی دهنش و گفت : ببخشید آقا ، بچه است  دیگه .... من شاکی شدم و گفتم : خانوم . چرا بچه رو می زنید بی خودی ؟ ایرادی نداره . رو به بچه کردم و گفتم : عمو من مثل احمق ها نیستم . من یکی از اونا ام ! حالا بگو شیطون از کجا فهمیدی ؟ گفت : آخه عمو شما وقتی به اون گداهه یه بیست و پنج تومنی می دی ، مثل اسب کیف می کنی ! گفتم : ببخشید . تو کجا دیدی؟ گفت : سر فلکه شهربانی .گفتم :  چند سالته عمو جان ؟ گفت : دو سال ونیم . گفتم : خوب ، شما هم بیست و پنج سال دیگه وقتی کمک می کنی ، مثل گاو کیف کن . چه ایرادی داره ؟ چشماش رو تیز کرد و گفت :بی خیال ، عمو ! می دونم پفک دوست داری ، و الان هم دهنت آب افتاده ، ولی بهت تعارف نمی کنم تا توی بلاگت راجب من بنویسی . من هم گفتم : باشه عزیزم . به مامانش گفتم : تبریک میگم بهتون . شما مامانه انیشتین یا نیوتونید ! خانومه بچه رو جمع و جور کرد و گفت : واه !

راننده ی تاکسی چشاش برقی زد و گفت : شیشه ها رو بالابکشید . می خوام کولر روشن کنم . در ضمن کرایه ها هم به جای دویست تومن میشه ، دویست و پنجاه تومن ، نرخ تاکسیرانی کولردارها می گه . بچه گفت :  مامان زود باش شیشه رو بکش بالا . عمو ، تو هم پیر مرد رو بیدارکن بگو شیشه رو بالابکشه .

 

حتمآ ادامه دارد