بچه ای که نزدیک بود من رو بخوره ! پارت : دوم
آنچه گذشت : همین پائین ٬ توی پست قبلیم نوشتم .

و حالا ادامه :

هنوز شیشه ها کاملآ بالا نکشیده شده بود که بچه دست کرد ته پاکت پفکش و یه رگبار یوزی اتوماتیک  بیرون آورد، راستکی راستکی . توی چشمهای من زل زد و گفت : عمو! دستا بالا . مامانش عین گچ سفید شد .بچه رو به راننده کرد و گفت : اسی ! بزن دنده هوایی . انگار که زیر پیکان رو به موتور جت مجهز کرده باشی . پیکان با در اومدن دو بال کوچک از دو طرفش با سرعت بالایی روبروی هتل هرمز عین شاتل آمریکایی به هوا پرتاب شد . با سرعتی که خط نارنجی روی کاپوتش پاک شد و من که از سرعت توی صندلی نرم پیکان فرو رفته بودم خونسردی خودم رو حفظ کردم . بچه رو به پیر مرد کرد و گفت : آدلف ! حالا نوبت تو اٍ .پیرمرد ماسک پوستی روی صورتش رو برداشت و چهره ی رباتیک و صورت کاملآ فلزیش نمایان شد . من چون هنوز ظرفیت داشتم ، خونسردیم رو حفظ کردم . مامان بچه از حال رفت . بچه گفت : از نوار ساحلی می ریم به طرف بیست و شش درجه غربی . اسی گفت : چشم رئیس. بچه گفت : آدلف عملیات رو طبق برنامه شروع کن . آدلف هم با صدای خیلی کلف و رباتیکش ( توی مایه های اون چشم آتشی در صحنه های آخر سه گانه ارباب حلقه ها ) گفت : دیس  ایز  یور  فاینال  چنس ! (this is your final chance )

 

 اگه زنده موندم ، حتما ادامه دارد