من و سیب و روزگار

 

تازه یادم می آید همه اش بچه بودم ! همه دنیای من خلاصه می شد به بازی های کودکانه در کوچه ای خنک شده از گرمای تابستان جنوب . کنار همبازی های ساده دلی که هر کدامشان گوشه ای از دنیا را نگه داشته اند . و تمام آرزو های من . که خلاصه می شد در یک گاز کوچک از سیب سرخ بالای درخت همسایه . آنجا که گنجشکان با هم آشتی و صورت روزگار را کثیف می کردند . روزگاری که همیشه زیر درخت با کلاه کاغذی ، نگهبانی می داد و شوهر پیر زن همسایه بود . پیر زنی که آنقدر مهربان بود که روزگار با او کاری نداشت و می گذاشت آرام زندگی کند .

عصر ها که ما در کوچه بازی می کردیم . روزگار به سیب در خت خیره می شد و تعجب می کرد که چرا دستش نمی رسد تا آن را بچیند . حتی خود سیب هم با اینکه خیلی وقت ها بود رسیده بود نمی افتاد . پدرم هم یادش نمی آمد کِی به همسایگی آنها آمده ایم و سیب از کِی سرخ شد .

یک روز تصمیم گرفتم سیب را بچینم که : ...