۹۹
99 سال ها از مرگش گذشته بود. اما هنوز خاطرات نامفهومی از گذشته را در مغزش زمزمه می کرد . چطور می شود آدم بمیرد اما هنوز فکر کند ، نقاشی بکشد ، خاطره مرور کند – مثل زنده ها . امروز روز تولدش بود . شاید صد سالگی ( تقویم چیز کثیفی است ) . آنجا تکه ای از جهنم بود اما آتشی نداشت . دیوارهایش با گلهای یخ زده بنفش تیره پوشیده شده بود . مثل یک سلول انفرادی زیبا. لبه گل ها خیلی تیز و برنده بودند . و در اندک نوری که از سوراخ کوچک سقف به داخل می لولید برق میزدند. آهی کشید و دوباره جایی ایستاد که 99 سال دوست داشت آنجا ، حداقل برای چند لحظه پنجره ای به بیرون روی دیوار باشد .