از انتهای کوچه به این ور همش تاریک بود . وقتی داشتم خودمو یواش از کنار دیوار رد میکردم . منو دید و آروم با صدایی که خیلی حق به جانب بود گفت : کجا ؟ می دونستم که این بار هم به دامش می افتم . اما خوب سعی کردن دوباره مثل هر شب ضرری نداشت که ! گفتم : چرا نمیذاری از اینجا عبور کنم !؟ گفت : مشکل تو اینه که خیال میکنی ته این کوچه خبریه و این کوچه تنها جاییه کی میتونی اذش عبور کنی . ( همینطور که سرش پائین بود و لبه ی کلاه چشماشو پشونده بود این حرفا رو زد . من خودمو به وسط کوچه رسونده بودم . به نظر خودم هیچ چیز نمی تونست جلودارم باشه .با خودم گفتم حتی اگه درگیری فیزیکی پیش بیاد به هر قیمتی شده باید امشب از این کوچه عبور کنم ) گفت : به هر قیمتی . . . (جا خوردم - فکرم رو خونده بود - آره همونجوری که حدس زده بودم - اون جادوگر بود ) ...
ادامه دارد! |