کوچه (۱)

از انتهای کوچه به این ور همش تاریک بود . وقتی داشتم خودمو یواش از کنار دیوار رد میکردم . منو دید و آروم با صدایی که خیلی حق به جانب بود گفت : کجا ؟
می دونستم که این بار هم به دامش می افتم . اما خوب سعی کردن دوباره مثل هر شب ضرری نداشت که !
گفتم : چرا نمیذاری از اینجا عبور کنم !؟
گفت : مشکل تو اینه که خیال میکنی ته این کوچه خبریه و این کوچه تنها جاییه کی میتونی اذش عبور کنی .
( همینطور که سرش پائین بود و لبه ی کلاه چشماشو پشونده بود این حرفا رو زد . من خودمو به وسط کوچه رسونده بودم  . به نظر خودم هیچ چیز نمی تونست جلودارم باشه .با خودم گفتم حتی اگه درگیری فیزیکی پیش بیاد به هر قیمتی شده  باید امشب از این کوچه عبور کنم )
گفت : به هر قیمتی . . .
(‌جا خوردم - فکرم رو خونده بود - آره همونجوری که حدس زده بودم - اون جادوگر بود )
...

ادامه دارد!