کوچه (2)
در انتهای کوچه ، چیزی تلخ منتظر من بود ، و من با چشمانی بسته ، گیج ، باید به آن می رسیدم. کوچه بوی سرنوشت گرفته بود و جادوگر با لبخند دستانش را تکانی داد و گفت :
تو احمقی !