نفرین شده
جنگل بزرگ ، حیاتگاه دنیا ، چندین سال بود که در برابر گناه طبیعت ، تمامش را زمستانی سخت بلعیده بود . همه جا موجی از سرما که دیوانه وار زوزه می کشید . سفید و خاکستری . درختان همه خواب بودند . عمیق . حتی درخت نفرین شده و تنها ، که در کنار تپه ای چند روز قبل از شروع زمستان روئیده بود و جوان به نظر می رسید .
تپه درست در قلب جنگل بود . اما به دلیلی نامعلوم ، تا فواصلی درو از تپه ، هیچ موجود سبزی دیده نمی شد .اهالی جنگل معتقد بودند آن محل جادو و نفرین شده است و درخت جوان را درخت نفرین شده صدا می زدند . شروع زمستان هم می توانست دلیل خوبی باشد . هیچ یک از اهالی جنگل جرآت نزدیک شدن به او را نداشت . تنها بود ، خیلی تنها . و عادت کرده بود . حتی به تنهایی در آن سرما به خواب رفته بود .
اما در خواب ، گهگاه می توانست با کسی در آسمان حرف بزند ، در طنین ناله های بوران سخت زمستانی صدا های آسمانی را بشنود .
همه نمی دانستند که چگونه زمستان تمام شد . خیالشان فقط یک زمستان را خواب دیده بود . اما درخت نفرین شده طولانی بودن خواب را تماما احساس کرده بود . در بهاری که کم کم جنگل را فرا می گرفت ، اتفاق عجیبی در جنگل افتاده بود . سنگی بزرگ و درخشان و زیبا روی تپه بود که به جز از آسمان از هیچ جای دیگر نمی توانست آمده باشد . اهالی جنگل آن را دلیل پایان زمستان می دانستند و درخت نفرین شده هم همینطور فکر می کرد .
درخت که تمام مدت را تنها بود ، با انرژی که از سنگ درخشان شب ها به بیرون می تراوید ، رویایی زیبا می دید . می دید که تمام تپه ی نفرین شده سبز می شد . سنگ به او لبخند می زد و آسمان با دستانش سنگ را از کنار او برمی داشت و . . .
چندین روز بیشتر از اول بهار نگذشت که درخت ، دلش را به سنگ داد . برابر حس عجیب ، او را ماه نامید . و حس عجیب را که نور گونه بود ، محبت .
شبی که سنگ خواب بود ، درخت از کسی که در آسمان بود پرسید : چرا مرا درخت آفریدی با طبیعتی سنگ گونه ؟ صدا گفت : تو از جنس نفرین آسمانی ، در اینجا مدفون شده ، و این محبتی است از من برای تو ، که به دیگر اهالی جنگل ندادم . هر موجودی نقشی دارد طلسم گونه ، و طلسم تو این خاک است که در آن ، بی حرکت ، ریشه داری . نقش تو همیشه سبز بودن است . باران بر تو حیات و باد بر تو نوازش و ماه بر تو خیال .
درخت را غم ِ خسته ای گرفت .
تابستان . پائیز . زمان ماه را بزرگتر می کرد و درخشندگی اش را بیشتر ، زمان درخت را ، در تنه ی نفرینش غم آلود تر می کرد و از دیدن ماه مست تر . ماه ، همراهی برای تمام تنهایی ها . پناهگاهی برای تمام رازها .
شبی که تمام جنگل خواب بود . دست آسمان دور ماه را گرفت . ماه نورانی تر از همیشه ، با شکوهی بی پایان از زمین بلند شد . درخت از ریشه بر خود لرزید و تکان خورد . ماه با لبخندی فراموش نشدنی و نزدیک – بسیار نزدیک – شاخه های درخت را بوسید و به سمت آسمان ، آرام حرکت کرد . دل درخت که افتاد ، شکافی عمیق در تنه اش بوجود آمد . ماه دیگر کاملا دور شده بود . که درخت با نعره ای هزاران شب پره را ، از شکاف به آسمان پرتاب کرد . شب پره ها فقط نور می دیدند . محبت به بالهایشان نیرو می داد و با سرعتی عجیب به سمت ماه حرکت می کردند . اما هرگز به او نمی رسیدند . هرگز . هرگز .

و زمستان شد .

از آن پس ، در تمام فصول طبیعت ، درخت تپه ی نفرین شده صبح ها خشک و مرده بود ، با تنه و برگهای زرد . دیگر نه باران بر او اثر داشت ، نه باد و نه خاک . تنها شب ها با نور مهتاب جوانه می زد و از شکاف تنه اش ، هر شب ، هزاران شب پره به سمت آسمان پرتاب می شدند و در انعکاس نور مهتاب بر بالهای مخملیشان ، تمام تپه ی نفرین شده را روشن می کردند . آنها فقط نور می دیدند . . .