ای کاش هر روز صبح یکی درب اتاقم را می زد و می رفت .و روزنامه ای برایم بین دستگیره درب - مچاله می گذاشت . که صفحه اولش بزرگ نوشته بود : امروز تعطیل است .
و تمام صفحاتش آنقدر در هم نوشته شده بود که نمی توانستم آن را بخوانم . در بین صفحاتش یک جدول داشت که باید در آن تف می کردی تا حل شود . مثل روزگار . تمام جدول را حل می کردم . صفحه آخرش هم عکس کلاغی بود که تا نگاهش می کردم شروع می کرد به پرواز کردن روی تابلوهایم . و روی تابلوی آخرم با خنجری آفریقایی که دسته ی آن از عاج ماموت تنهایی بود - می کشتمش . و با صدای چکیدن خونش درون جام - پیپ انگلیسیم را روش می کردم و از پنجره طلوع خورشید را که دزدکی به خلوتم سرک می کشد نگاه می کردم .
ای کاش . |