آهای مجسمه ساز

وقتی آن مجسمه ی آخر را می تراشیدی در مغزت چه می گذشت - احمق ؟! کور شده بودی . ها؟ به اندازه ی تمام نادانی هایت برایت حرف دارم . زخمت را چه می کنی ؟ . برو . این جاده ی لعنتی تاریک برای توست . و تمام این مجسمه های باریک مال من .
 سوهانت را یادگاری بر می دارم  - قلم و چکشت را هم . تا دیگر هیچ چیز نتراشی . اما تو دیوانه ای . خوب می شناسمت . خدا کمکت کند .

من فقط دو چمدان عود و مگنولیا دارم . یادگاری میدمشان به تو . و یه کوله پشتی از خرده های آیینه . آیینه ای که روزی . . . ولش کن .

شاید بخواهم به روحم شکلی دیگر بدهم . شاید هم هر شب یک شکل . اگر هم خاستم مجسمه بسازم - از سنگ نمی تراشم . مثل تو . که این همه عمر کند و همه آن را ببینند . از گِل می سازم . گِل سرخ . گِلی از خاک دشتی دور که . . .  

برو . فقط برو . این شب خیال صبح شدن ندارد .