حرفی نیست که ندیده باشی !

واقعا ؟
از  چشمان خسته ام بخواه تا برایت ترانه نقاشی کنند
از احساس پژمرده ام بخواه برایت کمینگاه خیال خاکستری اش را
از  اندیشه ام بخواه  تصاویر کهنه ی  بودنت را

از لبانم چیزی نخواه
خی لی وقت است حرف زدن  ترک شده
دستانم را هم مثل پاهایم به عابری دارم که به سمت اقیانوس رفت
 
میا ن صحرایم
زیر هزاران بال پروانه زیبا
 که هر گز پرواز را ندیدند
حرفی نشنیدند
تنها
 دفن شده ام

اینها همه حرف هاست
چشمانت را باز کن
حرفی نیست که ندیده باشی !