ضد حال
موضوع انشا : ساعت
به نام خدا
ای نام تو بهترین سر آغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
من ساعت ندارم . ولی بابام میگوید که ساعت خیلی خوب است.پارسال که برادرم قبول شد پدرم برایش یه ساعت خرید . برادرم هم میگوید که ساعت خیلی خوب است.ما با ساعت خیلی کارها میکنیم.
این آخرین انشای دانش آموزم بود که چند دقیقه قبل از رفتن خوند.سر زنگ انشا دیدم دارن در میزنن.رفتم دم در. دیدم مری سبزه با موهایی افشان  و لباسی کهنه اما مرتب و دستی پینه بسته   از سختی روزگار  میگه : اومدم انتقالی بچم رو بگیرم. من: کی؟ مرد:... من: امروز پنج شنبه است و مدیر نیست . مرد :نمیشه ما الان باید حرکت کنیم بریم رودان . من با هزار بدبختی ماشین گرفتم.من: یعنی الان میخوای ببریش؟ مرد: آره . تا اون لحظه واقعا فکر نمی کردم تا این حد احساساتی باشم و نسبت به شاگردام حساس. درضمن درسش هم خیلی خوب بود.خوب. چه میشد کرد گفتم بیا . انشاش رو بیست دادم . بعد از رفتن مرد و دانش آموزم . کلاس رو سکوتی گرفت که خیلی دل گیر بود.مثل اینکه برادر آدم از کنارش بره . به همین سادگی/