هنوز شیشه ها کاملآ بالا نکشیده شده بود که بچه دست کرد ته پاکت پفکش و یه رگبار یوزی اتوماتیک بیرون آورد، راستکی راستکی . توی چشمهای من زل زد و گفت : عمو! دستا بالا . مامانش عین گچ سفید شد .بچه رو به راننده کرد و گفت : اسی ! بزن دنده هوایی . انگار که زیر پیکان رو به موتور جت مجهز کرده باشی . پیکان با در اومدن دو بال کوچک از دو طرفش با سرعت بالایی روبروی هتل هرمز عین شاتل آمریکایی به هوا پرتاب شد . با سرعتی که خط نارنجی روی کاپوتش پاک شد و من که از سرعت توی صندلی نرم پیکان فرو رفته بودم خونسردی خودم رو حفظ کردم . بچه رو به پیر مرد کرد و گفت : آدلف ! حالا نوبت تو اٍ .پیرمرد ماسک پوستی روی صورتش رو برداشت و چهره ی رباتیک و صورت کاملآ فلزیش نمایان شد . من چون هنوز ظرفیت داشتم ، خونسردیم رو حفظ کردم . مامان بچه از حال رفت . بچه گفت : از نوار ساحلی می ریم به طرف بیست و شش درجه غربی . اسی گفت : چشم رئیس. بچه گفت : آدلف عملیات رو طبق برنامه شروع کن . آدلف هم با صدای خیلی کلف و رباتیکش ( توی مایه های اون چشم آتشی در صحنه های آخر سه گانه ارباب حلقه ها ) گفت : دیس ایز یور فاینال چنس ! (this is your final chance )
اگه زنده موندم ، حتما ادامه دارد
امروز هم مثل هر روز سوار تاکسی بودم .دست زدم . ایستاد . دیدم پشت فقط یه خا نوم نشسته با بچه ی کوچیکش توی بغل . رفتم پشت نشستم . کمی جلو تر یه پیر مرد کنارم نشست . بچه که دو سه سال بیشتر نداشت توی بغلش یه پفک چی توز بود و خودش توی بغل مامانش مثل اون میمون روی پاکت توی تبلیغ . اما با قیافه ای کاملآ جدی ، به من زل زده بود .هی پفک میخورد و هی پفک . پیر مرد هم چرت میزد هی چرت می زد . من که دیدم بد جوری داره نگام می کنه ، لبخندی زدم تا به یادگاری ا زمن داشته باشه توی ذهنش وقتی بزرگ بشه ، مرد بزرگی بشه . انگار که منتظر این لحظه بود ، تا دید تنور داغه نون رو چسبوند و گفت : عمو ! ببخشید ! شما چرا مثل احمق ها هستید ؟ مامانش فوری زد توی دهنش و گفت : ببخشید آقا ، بچه است دیگه .... من شاکی شدم و گفتم : خانوم . چرا بچه رو می زنید بی خودی ؟ ایرادی نداره . رو به بچه کردم و گفتم : عمو من مثل احمق ها نیستم . من یکی از اونا ام ! حالا بگو شیطون از کجا فهمیدی ؟ گفت : آخه عمو شما وقتی به اون گداهه یه بیست و پنج تومنی می دی ، مثل اسب کیف می کنی ! گفتم : ببخشید . تو کجا دیدی؟ گفت : سر فلکه شهربانی .گفتم : چند سالته عمو جان ؟ گفت : دو سال ونیم . گفتم : خوب ، شما هم بیست و پنج سال دیگه وقتی کمک می کنی ، مثل گاو کیف کن . چه ایرادی داره ؟ چشماش رو تیز کرد و گفت :بی خیال ، عمو ! می دونم پفک دوست داری ، و الان هم دهنت آب افتاده ، ولی بهت تعارف نمی کنم تا توی بلاگت راجب من بنویسی . من هم گفتم : باشه عزیزم . به مامانش گفتم : تبریک میگم بهتون . شما مامانه انیشتین یا نیوتونید ! خانومه بچه رو جمع و جور کرد و گفت : واه !
راننده ی تاکسی چشاش برقی زد و گفت : شیشه ها رو بالابکشید . می خوام کولر روشن کنم . در ضمن کرایه ها هم به جای دویست تومن میشه ، دویست و پنجاه تومن ، نرخ تاکسیرانی کولردارها می گه . بچه گفت : مامان زود باش شیشه رو بکش بالا . عمو ، تو هم پیر مرد رو بیدارکن بگو شیشه رو بالابکشه .
حتمآ ادامه دارد
" می آید و کنار چراغ می نشیند "
خوب .اعتماد به نفستو حفظ کن . امشب باید بهتر از همیشه عمل کنم . با احتیاط تر از همیشه . یواش یواش می رم . آروم و آهسته . به طرفش قدم بر میدارد . یک – آره خودشه . نیمه ی بدنش از زیر نور نما یان می شود . دو- نکنه متوجهم بشه ؟! .
مکث .
سه – وای ! انگار فهمید .
مکث . بی حرکت .
چهار – نه هنوز هواسش نیست . پنج – امشب دیگه بعد از هزار شب تمومه .
" ناگهان بر می گرداند صورتش را ".
چشم در چشم . لحظه ای که هیچ وقت انتظارش را نداشت .. خالی شدن از خود . ، خالی شدن از انتظار . از گرسنگی . از شکار ، از غم . نگاهها در زیر پرتو ناز چراغ به هم گره خورد . پاهایش کم کم سست شد . از فاصله ی سه متری سقوط آزادی را تجربه کرد که هرگز به فکر خود و همنوعانش نمی رسد.
چشمانش از شدت ضربه سیاهی رفت . خیالهای این نهصد و نود و نه شب از تمام سلولهای بدنش تراوش می کرد .این حس حس جدیدی بود که قلبش را قلقلک می داد . خیلی خوشایند بود . بلی ...
"مارمولک ، عاشق چشمهای زیبای پروانه شده بود" .