آیا می توانی پیدا کنی کسی را که حداقل همه ی آدم های دنیا را یک بار دیده باشد؟
درهمین پیاده رویی که هر روز عرض آن را طی می کنی ، ممکن است در هر لحظه از میان عابران( که تو هم یکی از آنها هستی ) ، پیر مردی با قدی نسبتا کوتاه و موهای کم پشت کاملا سفید ، و قدی متوسط، با صورتی چروک و تراشیده ،چروکهایی با خطوط خشن ( به تعداد سالهای عمرت)،با لبخندی گرم ، جلوی تو را بگیرد. ( لحظه ای متوقفت کند )
و با صدایی آشنا بپرسد : ببخشید ، شما عینک منو ندیدید؟
در نگاه اول ، به صورت او خیره می شوی ، آشناست ، خیلی آشنا . اما عینکی بر صورت او نمی بینی . شاید همان اول جوابش را ندهی و بی اعتنا از کنارش رد شوی . اما شاید هم جز آدم های با هوش باشی ، در آن صورت فکر می کنی عینکش را جایی همین حول و حوش زمین انداخته باشد . روی زمین ، در میان جمعیت به دنبال عینک می گردی . شاید هم در همین حالت فکر کنی : شاید اصلا عینکش را در خانه اش جا گذاشته باشد ! آخه آدم های پیر خیلی فراموش کارند . وقتی از جستجو خسته و ناامید می شوی، و وقت هم نداری .نگاهی به پیر مرد می کنی .
چهره ی آشنایش، دوباره یادت می اندازد فکر کنی . من کجا اینو دیدم؟
واقعا آدم تا زمانیکه می تواند عاشق باشد ، چرا نباشد؟مگر چند با راین خاک تو را می پذیرد؟ چندش را که دقیق می دانی . اما زمانش شادی همین الان باشد !
مهم این است که انتخاب با خودت است. و این انتخاب حق توست!
اما آنها انتخاب خود را نقاشی کرده بودند . مریم و مانی را می گویم . د رهمان نگاه اول ، در همان تبادل انرژی گرمی که قلبهایشان را به هم دوخته بود . شاید معصومانه ، شاید کودکانه و شاید هر جور لطیفی که تو دوست داری !
همانطور که خدا ما را دوست دارد .
تردید ، عنصری بود که قرن ها پیش از ژن آنها سیقل داده شده بود ( و شاید خودشان هم نمی دانستند ) و آنها همانند پرندگان در این مه غلیظ و مقدس با پروازشان می رقصیدند.همان جایی که با چشمان من و تو هیچ چیز سفیدی پیدا نیست .
در شروع بازی . حتی کوچکترین دیالوگی بین آنها شکل نگرفت . وقتی که مانی برای خاکش ، خاکی پوشیده بود و مریم برای مانی سفید! خاکی که من بودم . خاکی که تو بودی . خاکی که مریم بود و خیلی چیزهای ارزشمند دیگر.و مانی ماندنی نبود . و مریم فقط به خاطر زمینی بودنش مجبور بود اشک بریزد. چون این واقعا آخرین نگاه ها بود ، در این چند ضلعی کثیفی که هر گوشه اش را کسی برای خودش می خواست .