لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

جای پای مردی از دنیای دیگر روی تکه گوشت له شده !

چگونه به خودم اجازه دام این کار را بکنم . نمی دانم . اما می دانم همانقدر بی رحمانه بود . به همان اندازه ای که آن مرد پایش را به آرامی روی آن تکه گوشتی گذاشت که شاید عضوی از بدن جانداری باشد که در تصادفی از همین نزدیکی ها جدا شده . . .

نفرین شده (2)

بوی در یا می آمد . همه جا خاموش بود . مثل جهل .
دیوانه وار دستانش را که فقط استخوان ِ خون آلود شده بود درون تنه ی درخت فرو می برد و در جستجوی روح درخت فریاد می کشید . نادانی تا چه حد ؟ جنگلی عمیق روی شن های تاریک . تاریکی عمیق روی شن های جنگل .
چند لحظه ای بیشتر نگذشت که چشمانش را از کاسه در آورده بود و دیوانه وار می خندید . سرش را که از وسط سینه اش بیرون آمده بود به هر طرف می چرخاند .
شب لالایی گفت . روز خوابید . خورشید مرد . ماه رفت .

نفرین شده

جنگل بزرگ ، حیاتگاه دنیا ، چندین سال بود که در برابر گناه طبیعت ، تمامش را زمستانی سخت بلعیده بود . همه جا موجی از سرما که دیوانه وار زوزه می کشید . سفید و خاکستری . درختان همه خواب بودند . عمیق . حتی درخت نفرین شده و تنها ، که در کنار تپه ای چند روز قبل از شروع زمستان روئیده بود و جوان به نظر می رسید .
تپه درست در قلب جنگل بود . اما به دلیلی نامعلوم ، تا فواصلی درو از تپه ، هیچ موجود سبزی دیده نمی شد .اهالی جنگل معتقد بودند آن محل جادو و نفرین شده است و درخت جوان را درخت نفرین شده صدا می زدند . شروع زمستان هم می توانست دلیل خوبی باشد . هیچ یک از اهالی جنگل جرآت نزدیک شدن به او را نداشت . تنها بود ، خیلی تنها . و عادت کرده بود . حتی به تنهایی در آن سرما به خواب رفته بود .
اما در خواب ، گهگاه می توانست با کسی در آسمان حرف بزند ، در طنین ناله های بوران سخت زمستانی صدا های آسمانی را بشنود .
همه نمی دانستند که چگونه زمستان تمام شد . خیالشان فقط یک زمستان را خواب دیده بود . اما درخت نفرین شده طولانی بودن خواب را تماما احساس کرده بود . در بهاری که کم کم جنگل را فرا می گرفت ، اتفاق عجیبی در جنگل افتاده بود . سنگی بزرگ و درخشان و زیبا روی تپه بود که به جز از آسمان از هیچ جای دیگر نمی توانست آمده باشد . اهالی جنگل آن را دلیل پایان زمستان می دانستند و درخت نفرین شده هم همینطور فکر می کرد .
درخت که تمام مدت را تنها بود ، با انرژی که از سنگ درخشان شب ها به بیرون می تراوید ، رویایی زیبا می دید . می دید که تمام تپه ی نفرین شده سبز می شد . سنگ به او لبخند می زد و آسمان با دستانش سنگ را از کنار او برمی داشت و . . .
چندین روز بیشتر از اول بهار نگذشت که درخت ، دلش را به سنگ داد . برابر حس عجیب ، او را ماه نامید . و حس عجیب را که نور گونه بود ، محبت .
شبی که سنگ خواب بود ، درخت از کسی که در آسمان بود پرسید : چرا مرا درخت آفریدی با طبیعتی سنگ گونه ؟ صدا گفت : تو از جنس نفرین آسمانی ، در اینجا مدفون شده ، و این محبتی است از من برای تو ، که به دیگر اهالی جنگل ندادم . هر موجودی نقشی دارد طلسم گونه ، و طلسم تو این خاک است که در آن ، بی حرکت ، ریشه داری . نقش تو همیشه سبز بودن است . باران بر تو حیات و باد بر تو نوازش و ماه بر تو خیال .
درخت را غم ِ خسته ای گرفت .
تابستان . پائیز . زمان ماه را بزرگتر می کرد و درخشندگی اش را بیشتر ، زمان درخت را ، در تنه ی نفرینش غم آلود تر می کرد و از دیدن ماه مست تر . ماه ، همراهی برای تمام تنهایی ها . پناهگاهی برای تمام رازها .
شبی که تمام جنگل خواب بود . دست آسمان دور ماه را گرفت . ماه نورانی تر از همیشه ، با شکوهی بی پایان از زمین بلند شد . درخت از ریشه بر خود لرزید و تکان خورد . ماه با لبخندی فراموش نشدنی و نزدیک – بسیار نزدیک – شاخه های درخت را بوسید و به سمت آسمان ، آرام حرکت کرد . دل درخت که افتاد ، شکافی عمیق در تنه اش بوجود آمد . ماه دیگر کاملا دور شده بود . که درخت با نعره ای هزاران شب پره را ، از شکاف به آسمان پرتاب کرد . شب پره ها فقط نور می دیدند . محبت به بالهایشان نیرو می داد و با سرعتی عجیب به سمت ماه حرکت می کردند . اما هرگز به او نمی رسیدند . هرگز . هرگز .

و زمستان شد .

از آن پس ، در تمام فصول طبیعت ، درخت تپه ی نفرین شده صبح ها خشک و مرده بود ، با تنه و برگهای زرد . دیگر نه باران بر او اثر داشت ، نه باد و نه خاک . تنها شب ها با نور مهتاب جوانه می زد و از شکاف تنه اش ، هر شب ، هزاران شب پره به سمت آسمان پرتاب می شدند و در انعکاس نور مهتاب بر بالهای مخملیشان ، تمام تپه ی نفرین شده را روشن می کردند . آنها فقط نور می دیدند . . .