لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

مریم و مانی (به مناسبت هفته دفاع مقدس )

واقعا آدم تا زمانیکه می تواند عاشق باشد ، چرا نباشد؟مگر چند با راین خاک تو را می پذیرد؟ چندش را که دقیق می دانی . اما زمانش شادی همین الان باشد !

مهم این است که انتخاب با خودت است. و این انتخاب حق توست!

اما آنها انتخاب خود را نقاشی کرده بودند . مریم و مانی را می گویم . د رهمان نگاه اول ، در همان تبادل انرژی گرمی که قلبهایشان را به هم دوخته بود . شاید معصومانه ، شاید کودکانه و شاید هر جور لطیفی که تو دوست داری !

همانطور که خدا ما را دوست دارد .

تردید ، عنصری بود که قرن ها پیش از ژن آنها سیقل داده شده بود ( و شاید خودشان هم نمی دانستند ) و آنها همانند پرندگان در این مه غلیظ و مقدس با پروازشان می رقصیدند.همان جایی که با چشمان من و تو هیچ چیز سفیدی پیدا نیست .

 

 

در شروع بازی . حتی کوچکترین دیالوگی بین آنها شکل نگرفت  . وقتی که مانی برای خاکش ، خاکی پوشیده بود و مریم برای مانی سفید! خاکی که من بودم . خاکی که تو بودی . خاکی که مریم بود و خیلی چیزهای ارزشمند دیگر.و مانی ماندنی نبود . و مریم فقط به خاطر زمینی بودنش مجبور بود اشک بریزد. چون این واقعا آخرین نگاه ها بود ، در این چند ضلعی کثیفی که هر گوشه اش را کسی برای خودش می خواست .

آنها

پیرزن از ته کوچه کهنه پیچید ، در حالیکه برقه اش را روی صورتش گذاشت . پسر با چشمانی که همه جا را به جز جلو می پائید با نهایت سرعت با موتور CG در امتداد جدول وسط خیابان میراند . پیرمرد ، کنار خیابان فقط سیگار می فروخت . دختر ، از تاکسی پیاده شد و یادش رفت بقیه پولی را که به راننده داده بود٬ بگیرد . گربه کوچک کنجکاوانه با چشمانی براق ، حرکت اتوموبیلها را تماشا می کرد .
در پس موسیقی دلنواز یک ترمز طولانی ، صورت پسر  مسیر ۲۰متری آسفالت کنار جدول را بوسیده بود. دختر با یک زخم قلبی عمیق ، با جسمی بی هوش کنار پیرمرد افتاده بود . پیرمرد آخرین پاکت سیگارش را فروخته بود . پیرزن زیر لب وردش را خوانده بود و لبخند میزد ، گر چه از زیر برقه صورتش کاملا پیدا نبود . در شلوغی ترافیک ، گربه به آرامی عرض خیابان را طی کرد .