ناز تو را در اولین تکان پائیزی برگ های گل ابریشم حس کردم. که فضایی پر از اندوه بود و دلتنگی. و من پدر ترانه هایم شدم . تا دلم زنگ نزند.
دیوان کلمات معصومانه ات را پشت آخرین قطره خورشید گذاشتم. تا با تمام حرارتش غروب کند. هیچ فیلسوفی را توانایی رویارویی با فلسفه ی چشمان تو نیست.
از کوتاهی زمان انتظار نمی توان گفت چون خوانده های درک نشده خیلی بسیارند. و تکرار تصاویری نا مفهوم و صدا های گنگ پچ پچ لحظات از دست رفته.