" می آید و کنار چراغ می نشیند "
خوب .اعتماد به نفستو حفظ کن . امشب باید بهتر از همیشه عمل کنم . با احتیاط تر از همیشه . یواش یواش می رم . آروم و آهسته . به طرفش قدم بر میدارد . یک – آره خودشه . نیمه ی بدنش از زیر نور نما یان می شود . دو- نکنه متوجهم بشه ؟! .
مکث .
سه – وای ! انگار فهمید .
مکث . بی حرکت .
چهار – نه هنوز هواسش نیست . پنج – امشب دیگه بعد از هزار شب تمومه .
" ناگهان بر می گرداند صورتش را ".
چشم در چشم . لحظه ای که هیچ وقت انتظارش را نداشت .. خالی شدن از خود . ، خالی شدن از انتظار . از گرسنگی . از شکار ، از غم . نگاهها در زیر پرتو ناز چراغ به هم گره خورد . پاهایش کم کم سست شد . از فاصله ی سه متری سقوط آزادی را تجربه کرد که هرگز به فکر خود و همنوعانش نمی رسد.
چشمانش از شدت ضربه سیاهی رفت . خیالهای این نهصد و نود و نه شب از تمام سلولهای بدنش تراوش می کرد .این حس حس جدیدی بود که قلبش را قلقلک می داد . خیلی خوشایند بود . بلی ...
"مارمولک ، عاشق چشمهای زیبای پروانه شده بود" .
سلام هنوز ادامه داستانتو نخوندم . اما من یه کم اینجا مشکل دارم بهزاد جان . سمت راست سطرها خیلی به لبه کادر چسبیده . یه کم فاصله داشت بهتر نبود ؟ البته معذرت . موفق باشی
نگفتم تو ذوقم میخوره ... بعد اگه حرفی بزنیم میگی تو هدایت شده ای ... این عشق عجیب همونقدر غیر قابل باوره که شما عاشق من (من نه ها نویسنده دیوونه خونه پردیس)
بشید
عجب داستانی بود عین داستان لیلی و مجنونD:راستی با حرف هومن موافقم اگه میشه یک خورده این طرف تر بنویس... ممنون...یا حق
عشق پروانه ای.. عشق مارمولکی..!
در ضمن پرومته خان.. من مارمولک تر از این حرفام!
پروانه شجاعی بوده...