ای کاش هر روز صبح یکی درب اتاقم را می زد و می رفت .و روزنامه ای برایم بین دستگیره درب - مچاله می گذاشت . که صفحه اولش بزرگ نوشته بود : امروز تعطیل است .
و تمام صفحاتش آنقدر در هم نوشته شده بود که نمی توانستم آن را بخوانم . در بین صفحاتش یک جدول داشت که باید در آن تف می کردی تا حل شود . مثل روزگار . تمام جدول را حل می کردم . صفحه آخرش هم عکس کلاغی بود که تا نگاهش می کردم شروع می کرد به پرواز کردن روی تابلوهایم . و روی تابلوی آخرم با خنجری آفریقایی که دسته ی آن از عاج ماموت تنهایی بود - می کشتمش . و با صدای چکیدن خونش درون جام - پیپ انگلیسیم را روش می کردم و از پنجره طلوع خورشید را که دزدکی به خلوتم سرک می کشد نگاه می کردم .
ای کاش .
وقتی آن مجسمه ی آخر را می تراشیدی در مغزت چه می گذشت - احمق ؟! کور شده بودی . ها؟ به اندازه ی تمام نادانی هایت برایت حرف دارم . زخمت را چه می کنی ؟ . برو . این جاده ی لعنتی تاریک برای توست . و تمام این مجسمه های باریک مال من .
سوهانت را یادگاری بر می دارم - قلم و چکشت را هم . تا دیگر هیچ چیز نتراشی . اما تو دیوانه ای . خوب می شناسمت . خدا کمکت کند .
من فقط دو چمدان عود و مگنولیا دارم . یادگاری میدمشان به تو . و یه کوله پشتی از خرده های آیینه . آیینه ای که روزی . . . ولش کن .
شاید بخواهم به روحم شکلی دیگر بدهم . شاید هم هر شب یک شکل . اگر هم خاستم مجسمه بسازم - از سنگ نمی تراشم . مثل تو . که این همه عمر کند و همه آن را ببینند . از گِل می سازم . گِل سرخ . گِلی از خاک دشتی دور که . . .
برو . فقط برو . این شب خیال صبح شدن ندارد .
هی سیاه!
اگر من از تو خواهش کنم برایم می نوازی؟
دوست دارم گیتارت را از آن کاور چرمی کهنه و خاک گرفته بیرون بیاوری و بلوز را بزنی
آنوقت من هم با صدایم همراهیت می کنم - صدایم خش دارد
هی سیاه !
می خواهم آن ترانه را بخوانم که تو هم دوست داری
درست است دل ندارم - اما
می دانم دلت چروک شده
هی سیاه !
تا بحال پرواز کرده ای از بالا به خودت نگاه کنی
پس گیتارت را بیرون بیاور
بلوز بزن
هی سیاه !
من و تو زاده ی رنجیم .
شاید تو John Lee Hooker باشی !
اما من هیچکس نیستم !
هی سیاه !
بوی قهوه می دهم
آن طوری نگاهم نکن
بلوز بزن - صدایم خش دارد