لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

تو به من می خندی

 تو به من می خندی

من به یک روز سفید

که دلم را جایی ، با مدادی کوچک ، بر دیوار خرابه ای دور نقش زدم 

 

تو به من می خندی

من به میخ  دیوار

تا به کی ، پشت این قاب  کهنه ی قشنگ می ماند

که بگوید : زندگی در چهار چوبش زیباست

 

تو به من می خندی

من به یک چرخ قدیمی

که به یاد آسیابان پیر

با این جریان ضعیف آب ، هنوز می چرخد

 

تو به من  می خندی

 من به یک طرح شطرنجی دور

که از اینجا همه نور است ٬ همه نور

 

تو من می خندی

من هم با تو به خودم

من هم با تو به خودم

من هم با تو به خودم

 

۹۹

99 سال ها از مرگش گذشته بود. اما هنوز خاطرات نامفهومی از گذشته را در مغزش زمزمه می کرد . چطور می شود آدم بمیرد اما هنوز فکر کند ، نقاشی بکشد ، خاطره مرور کند – مثل زنده ها . امروز روز تولدش بود . شاید صد سالگی ( تقویم چیز کثیفی است ) . آنجا تکه ای از جهنم بود اما آتشی نداشت . دیوارهایش با گلهای یخ زده بنفش تیره پوشیده شده بود . مثل یک سلول انفرادی زیبا. لبه گل ها خیلی تیز و برنده بودند . و در اندک نوری که از سوراخ کوچک سقف به داخل می لولید برق میزدند. آهی کشید و دوباره جایی ایستاد که 99 سال دوست داشت آنجا ، حداقل برای چند لحظه پنجره ای به بیرون روی دیوار باشد .