لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

بچه ای که نزدیک بود من رو بخوره ! پارت : چهارم

آنچه گذشت : مهم نیست !
و حالا ادامه ماجرا

نمی دونم چرا ؟  ولی احساس عجیبی بهم دست داده بود . یه چیزی تویه مایه های گرفتار شدن . یا گرفتاری ابدی . یا توی مایه های مرگ مغزی . داشتم توی تشت افکارم دست و پا می زدم که یک دفعه پیر زن چشماش رو باز کرد .
چشمتون روز بد نبینه .با دیدن چشاش ٬ همینطور که ایستاده بودم ٬ هفت بار به سمت چپ ملق زدم و هفتاد بار به سمت راست . جای تمام استخونهای بدنم عوض شد !!! از دیدن چشمهای قرمز و نافذ پیرزن کشکک زانوهام بخار شد و تعادل استاد . گفت : ما تو رو اینجا آوریم که کمکمون کنی .همینطور که تلو تلو می خوردم ٬ فکر کنم گفتم : فعلا یکی به من کمک کنه تا تعادلم رو حفظ کنم . چشمام سیاهی رفت و پهن شدم کف سالن .
پیر زن گفت : امان از دست این آدم ها ! هیچ چیزشون مثل آدما نیست . بچه گفت : هیچ کس دفعه اول طاقت نمی آره . باید با عینک دودی می آوردمش .

ادامه دارد

بچه ای که نزدیک بود من رو بخوره ! پارت : سوم

آنچه گذشت : دو پست قبلیم !

و حالا :

پیر زن داشت دندونهای توی دستش رو با سمباده ی برقی جلا می داد ، که ما از زمین رسیدیم . تقریبا دو ساعت توی راه بودیم . دست فرمون اسی حرف نداشت . عین تام کروز توی ارباب حلقه ها ! ما توی یکی از سیارات منظومه شمسی بودیم . اما چون جغرافیای من خوب نبود ، نمی دونم کدوم یکی بود ، ولی مریخ بود !!! عمو پیاده شو . مامان . مامان . مامان پاشو دیگه . آدلف اون در رو باز کن . آفرین اسی ، فرود خوبی بود . یادم باشه بهت یه ترفیع درجه بدم . من هم اضافه کردم . یادت هم باشه که به من بگی چرا من رو دزدیدین  !

آدلف پیاده شده بود . من هم پشت سرش . هوای مریخ هم مثل هوای بندر گرم و شرجی بود . پلیس های راهنماییش هم با کلافه شدن از گرما ملت مریخی رو  سرفلکه شهربانی که خیابون بهادرش یه طرفه شده بود ،جریمه می کردن . افغانی هم بود . نونوایی یزدی هم بود . بازار ماهی فروش ها با اون پنکه های گندش هم بود . حتی مرغ و خروس پارک دولت هم بودن ، اما نه با اون فاصله ، بلکه کمی نزدیک تر . مثل این که مریخی ها ... . هر کار کردن مامان بچه به هوش نیومد . بچه رو آدلف بغل کرد و دست من رو هم اسی گرفت تا گم نشم . پیکان رو یه گوشه انداختن و را افتادیم .

ببخشید ، آقا اسی ، نه ، ژنرال اسی، من میتونم یه سئوال بپرسم . گفت : نه . گفتم : مگه اینجا مثل زمین خودمون هوا داره ،که ما راحت توش نفس می کشیم ؟ گفت : اونهایی که دیدی و یاد گرفتی همش فیلمه ، جوجه ! واقعیت اینجایی که الان داریم می ریم . فوری چسبوندم : کجا ؟ گفت : پهلوی پیر زن !

وقتی رسیدم ، پیرزن داشت قلیون میکشید . تنباکش هم صد درصد لنگه ای بود .

چشمهاش رو بسته بود ، نیم متر روی هوا ، چهار زانو نشسته بود .

بچه گفت : اوردیمش

 

 

اگه زنده موندم ، حتمآ ادامه دارد .   

بچه ای که نزدیک بود من رو بخوره ! پارت : دوم

آنچه گذشت : همین پائین ٬ توی پست قبلیم نوشتم .

و حالا ادامه :

هنوز شیشه ها کاملآ بالا نکشیده شده بود که بچه دست کرد ته پاکت پفکش و یه رگبار یوزی اتوماتیک  بیرون آورد، راستکی راستکی . توی چشمهای من زل زد و گفت : عمو! دستا بالا . مامانش عین گچ سفید شد .بچه رو به راننده کرد و گفت : اسی ! بزن دنده هوایی . انگار که زیر پیکان رو به موتور جت مجهز کرده باشی . پیکان با در اومدن دو بال کوچک از دو طرفش با سرعت بالایی روبروی هتل هرمز عین شاتل آمریکایی به هوا پرتاب شد . با سرعتی که خط نارنجی روی کاپوتش پاک شد و من که از سرعت توی صندلی نرم پیکان فرو رفته بودم خونسردی خودم رو حفظ کردم . بچه رو به پیر مرد کرد و گفت : آدلف ! حالا نوبت تو اٍ .پیرمرد ماسک پوستی روی صورتش رو برداشت و چهره ی رباتیک و صورت کاملآ فلزیش نمایان شد . من چون هنوز ظرفیت داشتم ، خونسردیم رو حفظ کردم . مامان بچه از حال رفت . بچه گفت : از نوار ساحلی می ریم به طرف بیست و شش درجه غربی . اسی گفت : چشم رئیس. بچه گفت : آدلف عملیات رو طبق برنامه شروع کن . آدلف هم با صدای خیلی کلف و رباتیکش ( توی مایه های اون چشم آتشی در صحنه های آخر سه گانه ارباب حلقه ها ) گفت : دیس  ایز  یور  فاینال  چنس ! (this is your final chance )

 

 اگه زنده موندم ، حتما ادامه دارد