پیر زن داشت دندونهای توی دستش رو با سمباده ی برقی جلا می داد ، که ما از زمین رسیدیم . تقریبا دو ساعت توی راه بودیم . دست فرمون اسی حرف نداشت . عین تام کروز توی ارباب حلقه ها ! ما توی یکی از سیارات منظومه شمسی بودیم . اما چون جغرافیای من خوب نبود ، نمی دونم کدوم یکی بود ، ولی مریخ بود !!! عمو پیاده شو . مامان . مامان . مامان پاشو دیگه . آدلف اون در رو باز کن . آفرین اسی ، فرود خوبی بود . یادم باشه بهت یه ترفیع درجه بدم . من هم اضافه کردم . یادت هم باشه که به من بگی چرا من رو دزدیدین !
آدلف پیاده شده بود . من هم پشت سرش . هوای مریخ هم مثل هوای بندر گرم و شرجی بود . پلیس های راهنماییش هم با کلافه شدن از گرما ملت مریخی رو سرفلکه شهربانی که خیابون بهادرش یه طرفه شده بود ،جریمه می کردن . افغانی هم بود . نونوایی یزدی هم بود . بازار ماهی فروش ها با اون پنکه های گندش هم بود . حتی مرغ و خروس پارک دولت هم بودن ، اما نه با اون فاصله ، بلکه کمی نزدیک تر . مثل این که مریخی ها ... . هر کار کردن مامان بچه به هوش نیومد . بچه رو آدلف بغل کرد و دست من رو هم اسی گرفت تا گم نشم . پیکان رو یه گوشه انداختن و را افتادیم .
ببخشید ، آقا اسی ، نه ، ژنرال اسی، من میتونم یه سئوال بپرسم . گفت : نه . گفتم : مگه اینجا مثل زمین خودمون هوا داره ،که ما راحت توش نفس می کشیم ؟ گفت : اونهایی که دیدی و یاد گرفتی همش فیلمه ، جوجه ! واقعیت اینجایی که الان داریم می ریم . فوری چسبوندم : کجا ؟ گفت : پهلوی پیر زن !
وقتی رسیدم ، پیرزن داشت قلیون میکشید . تنباکش هم صد درصد لنگه ای بود .
چشمهاش رو بسته بود ، نیم متر روی هوا ، چهار زانو نشسته بود .
بچه گفت : اوردیمش
اگه زنده موندم ، حتمآ ادامه دارد .
هنوز شیشه ها کاملآ بالا نکشیده شده بود که بچه دست کرد ته پاکت پفکش و یه رگبار یوزی اتوماتیک بیرون آورد، راستکی راستکی . توی چشمهای من زل زد و گفت : عمو! دستا بالا . مامانش عین گچ سفید شد .بچه رو به راننده کرد و گفت : اسی ! بزن دنده هوایی . انگار که زیر پیکان رو به موتور جت مجهز کرده باشی . پیکان با در اومدن دو بال کوچک از دو طرفش با سرعت بالایی روبروی هتل هرمز عین شاتل آمریکایی به هوا پرتاب شد . با سرعتی که خط نارنجی روی کاپوتش پاک شد و من که از سرعت توی صندلی نرم پیکان فرو رفته بودم خونسردی خودم رو حفظ کردم . بچه رو به پیر مرد کرد و گفت : آدلف ! حالا نوبت تو اٍ .پیرمرد ماسک پوستی روی صورتش رو برداشت و چهره ی رباتیک و صورت کاملآ فلزیش نمایان شد . من چون هنوز ظرفیت داشتم ، خونسردیم رو حفظ کردم . مامان بچه از حال رفت . بچه گفت : از نوار ساحلی می ریم به طرف بیست و شش درجه غربی . اسی گفت : چشم رئیس. بچه گفت : آدلف عملیات رو طبق برنامه شروع کن . آدلف هم با صدای خیلی کلف و رباتیکش ( توی مایه های اون چشم آتشی در صحنه های آخر سه گانه ارباب حلقه ها ) گفت : دیس ایز یور فاینال چنس ! (this is your final chance )
اگه زنده موندم ، حتما ادامه دارد