لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

لنج

کلمات کوچک شناور در خیال های بزرگ

آنها

پیرزن از ته کوچه کهنه پیچید ، در حالیکه برقه اش را روی صورتش گذاشت . پسر با چشمانی که همه جا را به جز جلو می پائید با نهایت سرعت با موتور CG در امتداد جدول وسط خیابان میراند . پیرمرد ، کنار خیابان فقط سیگار می فروخت . دختر ، از تاکسی پیاده شد و یادش رفت بقیه پولی را که به راننده داده بود٬ بگیرد . گربه کوچک کنجکاوانه با چشمانی براق ، حرکت اتوموبیلها را تماشا می کرد .
در پس موسیقی دلنواز یک ترمز طولانی ، صورت پسر  مسیر ۲۰متری آسفالت کنار جدول را بوسیده بود. دختر با یک زخم قلبی عمیق ، با جسمی بی هوش کنار پیرمرد افتاده بود . پیرمرد آخرین پاکت سیگارش را فروخته بود . پیرزن زیر لب وردش را خوانده بود و لبخند میزد ، گر چه از زیر برقه صورتش کاملا پیدا نبود . در شلوغی ترافیک ، گربه به آرامی عرض خیابان را طی کرد .

ه پ ر و ت

و او چیزی کشیده بود . مثل نقاشی ، شاید هم یک کش پول ، شاید هم یک چیزی با تمباک لنگه ای ، و شاید معجونی از هر سه ! که علم همه هپروت شده بود و هیچ چیز به کمکش نمی آمد . نه آب لیمو و ماست ، نه دوش آب سرد و نه استامینوفن کودئین خارجی اصل !
یعنی خلاص!

DESIGN : BANDARI .BLOGSKY.COM
حد اقل برای چند ساعت.

پس به کنار خیابانی رفت که اولین پست بلاگش را آنجا آپ کرده بود. برس را دورن آن سطل بزرگ از رنگ سفید فرو کرد و یک خط عابر پیاده زشت کشید. نه افقی و نه عمودی . کج ! بعد به پلیس گفت این کانتور ( مدار کنترل کننده چراغ راهنمایی که سه زمان دارد) را دست کاری کن که فقط قرمز بماند و همه ماشین ها بایستند تا این خط عابر پیاده خشک شود.

در آن زمان در (در عالم هپروت ) همه مردم شهر ماشین خریده بودند . و اتفاقآ همه هم انتهای آن خیابان کار داشتند و اتفاقا تر هم پشت چراغ قرمز گیر کردند.حالا که دیدند مجبورند بوق بزنند ، تصمیم گرفتند مثل آدم های خیلی متمدن از بوق ماشین هایشان یک سمفونی درست کنند . اول کامیون داران با بوق باس شروع کردندو بعد پیکان داران با بوق آلتو و بعد دویست و شش داران تیپ شش با بوق سولو!

تازه او معشوقه ( شاید هم معشوق) ش را پیدا کرده بود تا با سمفونی در انتهای همان خیابان با هم برقصند .

خلوت ۱

نمی توانم تو را در چیزی شریک کنم .

نمی توانم همه چیزم را با تو شریک کنم . چون می ترسم دزد قهاری باشی . با تمام زیبایی های کنج این خورشید که تو از آن می تابی . تصاویر وهم آلودی نهفته است و من مقابل آنها جاهلی بیش نیستم .پس نمی توانم همه چیزم را به دو بدهم تا برایم بدرخشی .

 

بی رحم ! چقدر می توانی از من دور باشی فقط برای چیدن سنگی از دور که بر آسمان انداختم ، و آسمان باز شد و چیزی افتاد بر زمین .

زمین ، اینجا که همه چیز در خودشان زندانی اند .درخت در خاک ، روحم در بدنم ، تو در من ! در پس تمام حرکاتی که تو را در آن حس می کنم ، خش خش کشیده شدن انگشتی بر روی سیم ساز بزرگ زهی فریاد می زند ، برای تو که همه چیزم را با من شریک بشوی .

 

و حالا ، هیچ چیز نیست که بگویم برایت . اما می توانم بی نهایت نگاهت کنم و سئوالات زیادم را در ذهن مرور کنم . مرور . مرور هیچ در این ظرف محدود .

تم هم چیزی نخواهی داشت که به من بگویی ، شاید هم می گویی و من نمی شنوم . آخر تا جایی که یادم می آید گوش درست و حسابی نداشتم !