-
روانپریشی با کیبورد فارسی
30 دی 1389 11:20
خیلی وقت ها از خواب بیدار می شوم. در لابلای پست های خاک گرفته بلاگ کهنه ام(لنج) به دنبال چیزی می گردم که اصلا نمی دانم چیست. و وقتی پیدایش می کنم٬ خیلی خوشحال می شوم. مثل قورباغه ای که برکه ای خشک پیدا کرده٬ ابوعطایی در دستگاه smooth jazz می خوانم که larry carlton هم نمی تواند گیتارش را بزند.
-
ما
1 شهریور 1389 08:08
رد قدم های لنگ لنگان سکوت تو و هیاهوی من٬ روی این شن های غروب زده ی لب دریای جنوب را هیچ موج وحشی نمی تواند پاک کند.
-
یادداشت های بر با نوشته
30 مرداد 1389 08:23
وقتی یادداشت های بر باد نوشته ات در آن مسیر گرم و نمور به صورتم می خورد. خودم را در بالاترین جای دنیا حس می کردم. حتی بالاتر از تمام ابرهای سفید. حتی بالاتر از انتهای آسمان آبی.حتی بالاتر از نقش خدا ...
-
اولین تکان پائیزی
26 مرداد 1389 08:50
ناز تو را در اولین تکان پائیزی برگ های گل ابریشم حس کردم. که فضایی پر از اندوه بود و دلتنگی. و من پدر ترانه هایم شدم . تا دلم زنگ نزند.
-
کوه
25 مرداد 1389 08:15
دیوان کلمات معصومانه ات را پشت آخرین قطره خورشید گذاشتم. تا با تمام حرارتش غروب کند. هیچ فیلسوفی را توانایی رویارویی با فلسفه ی چشمان تو نیست.
-
نوعی دیگر
24 مرداد 1389 09:15
از کوتاهی زمان انتظار نمی توان گفت چون خوانده های درک نشده خیلی بسیارند. و تکرار تصاویری نا مفهوم و صدا های گنگ پچ پچ لحظات از دست رفته.
-
و استاد رفت . . .
22 اردیبهشت 1389 13:24
. . .
-
بالاخره لیوا
8 اردیبهشت 1388 17:05
بالاخره اولین لیوا به کوشش سیاورشن و من برگزار شد. لطفا ببینید و دانلود کنید و نظر بدهید.
-
خار های پاهای من
23 بهمن 1386 21:32
چقدر این راه دور است ساعت هاست که پاهایم را حس نمی کنم رادیو ام ساعت هاست که غار غار می کند من به راه افتاده ام با پاهایی که در ابتدای راه طعمه ی خارهای عریان بیابان شد و پیراهن سفید جدیدم که طعمه ی زخمهای ناشیانه ی پایم شد هی ....... ! راه رفتنت را فراموش کردی ؟ چیزی شبیه خورشید در آسمان است. وقت ظهر چیری شبیه ماه در...
-
حرفی نیست که ندیده باشی !
17 دی 1386 13:07
واقعا ؟ از چشمان خسته ام بخواه تا برایت ترانه نقاشی کنند از احساس پژمرده ام بخواه برایت کمینگاه خیال خاکستری اش را از اندیشه ام بخواه تصاویر کهنه ی بودنت را از لبانم چیزی نخواه خی لی وقت است حرف زدن ترک شده دستانم را هم مثل پاهایم به عابری دارم که به سمت اقیانوس رفت میا ن صحرایم زیر هزاران بال پروانه زیبا که هر گز...
-
جای پای مردی از دنیای دیگر روی تکه گوشت له شده !
27 آبان 1386 03:27
چگونه به خودم اجازه دام این کار را بکنم . نمی دانم . اما می دانم همانقدر بی رحمانه بود . به همان اندازه ای که آن مرد پایش را به آرامی روی آن تکه گوشتی گذاشت که شاید عضوی از بدن جانداری باشد که در تصادفی از همین نزدیکی ها جدا شده . . .
-
اتفاقی دیگر
20 آبان 1386 10:16
چه کسی زیر باران های بی رحم مترسک باغ آرزو هایم را دزدید؟ و من دوست شدم با کلاغی هزار ساله که گردنبندی از چشمان هزاران مترسک داشت باغکم آنقدر اندوهگین شد که دیگر هیچ سبزی تنش را نمی پوشاند اما کلاغ من هنوز زیبا ترین قصه های دور ترین باغ ها را برایم می خواند
-
یک جرعه از شرابی که نیست
9 آبان 1386 11:04
ای مرگ! به سلامتی تمام لحظه هایم که در انتظار تو - مثل شبح پیر جان به شب سیاه داد به سلامتی آغوشی - در شب که آتش گونه - ذره ذره ی لبخندهایم را بلعید به سلامتی تمام مگنولیا های بهشت خیالی و تصورش در چشمان کسی دیگر به سلامتی کسی که دیگر نمی شناسمش باچهره ای شاید بسیار آشنا همچون کولیان دشت های رویایی به سلامتی بادبادکی...
-
واقعیت
8 آبان 1386 10:29
تمام جرعه های آن شراب هزار ساله را با یک قطره اشک از چشمانم عوض نخواهی کرد اگر بدانی در کجای زمینت زندگی ام را مخفی می کنم جعبه ای داشتم از ستاره های بزرگ که از آسمانت می ترسیدند و معصومانه در آغوشم بخواب می رفتند راه زنی گفت : تو آنقدر بزرگی که تمام من را نخواهی دزدید حتی اگر از میان گردنه های صحرای بهشت عبور کنم اما...
-
تو گناه داری
3 آبان 1386 12:52
زمستونه . چه بوران سنگینی. خواب روی تنه ی جنگل یادگاری نوشته. اما تو داری جوونه می زنی . تمام این هیچ رو ببین ! همه خوابن . بیست و چند زمستونه که تو نختم !. تو گناه داری! باید می خوابیدی . زیر لایه های آوار سرما. نگران نباش . اصغر رو فرستادم ده اِ پائین - یک گالن گازوئیل بیاره . می خوام بریزم پات !
-
رزونامه
30 مهر 1386 11:00
ای کاش هر روز صبح یکی درب اتاقم را می زد و می رفت .و روزنامه ای برایم بین دستگیره درب - مچاله می گذاشت . که صفحه اولش بزرگ نوشته بود : امروز تعطیل است . و تمام صفحاتش آنقدر در هم نوشته شده بود که نمی توانستم آن را بخوانم . در بین صفحاتش یک جدول داشت که باید در آن تف می کردی تا حل شود . مثل روزگار . تمام جدول را حل می...
-
آهای مجسمه ساز
29 مهر 1386 10:29
وقتی آن مجسمه ی آخر را می تراشیدی در مغزت چه می گذشت - احمق ؟! کور شده بودی . ها؟ به اندازه ی تمام نادانی هایت برایت حرف دارم . زخمت را چه می کنی ؟ . برو . این جاده ی لعنتی تاریک برای توست . و تمام این مجسمه های باریک مال من . سوهانت را یادگاری بر می دارم - قلم و چکشت را هم . تا دیگر هیچ چیز نتراشی . اما تو دیوانه ای...
-
هی سیاه
25 مهر 1386 10:14
هی سیاه! اگر من از تو خواهش کنم برایم می نوازی؟ دوست دارم گیتارت را از آن کاور چرمی کهنه و خاک گرفته بیرون بیاوری و بلوز را بزنی آنوقت من هم با صدایم همراهیت می کنم - صدایم خش دارد هی سیاه ! می خواهم آن ترانه را بخوانم که تو هم دوست داری درست است دل ندارم - اما می دانم دلت چروک شده هی سیاه ! تا بحال پرواز کرده ای از...
-
عزاداران خاموش
24 مهر 1386 11:17
نمی دانم که مرده بود که این طور همه خاموش بودید .از میان شیار های نمور دیوار دیدمتان . چرا صبر نکردید من هم چند قدمی همراهتان بیایم؟ کجای میبریدش. شاید من او را می شناسم . صبر کنید . تکه ای از من در او جامانده .آهای ... آهای. مرا هم ببرید . گلویم دیگر توان ندارد . شاید هم شما ها گوش ندارید . من خسته نشده ام . احمق ها...
-
Rld Nd'v
22 مهر 1386 10:06
بی شک تو را با هزاران ترانه سروده اند . . .
-
نفرین شده (2)
18 مهر 1386 11:44
بوی در یا می آمد . همه جا خاموش بود . مثل جهل . دیوانه وار دستانش را که فقط استخوان ِ خون آلود شده بود درون تنه ی درخت فرو می برد و در جستجوی روح درخت فریاد می کشید . نادانی تا چه حد ؟ جنگلی عمیق روی شن های تاریک . تاریکی عمیق روی شن های جنگل . چند لحظه ای بیشتر نگذشت که چشمانش را از کاسه در آورده بود و دیوانه وار می...
-
نفرین شده
1 مهر 1386 13:53
جنگل بزرگ ، حیاتگاه دنیا ، چندین سال بود که در برابر گناه طبیعت ، تمامش را زمستانی سخت بلعیده بود . همه جا موجی از سرما که دیوانه وار زوزه می کشید . سفید و خاکستری . درختان همه خواب بودند . عمیق . حتی درخت نفرین شده و تنها ، که در کنار تپه ای چند روز قبل از شروع زمستان روئیده بود و جوان به نظر می رسید . تپه درست در...
-
کوچه (2)
1 مهر 1386 12:58
در انتهای کوچه ، چیزی تلخ منتظر من بود ، و من با چشمانی بسته ، گیج ، باید به آن می رسیدم. کوچه بوی سرنوشت گرفته بود و جادوگر با لبخند دستانش را تکانی داد و گفت : تو احمقی !
-
کوچه (۱)
29 شهریور 1386 11:56
از انتهای کوچه به این ور همش تاریک بود . وقتی داشتم خودمو یواش از کنار دیوار رد میکردم . منو دید و آروم با صدایی که خیلی حق به جانب بود گفت : کجا ؟ می دونستم که این بار هم به دامش می افتم . اما خوب سعی کردن دوباره مثل هر شب ضرری نداشت که ! گفتم : چرا نمیذاری از اینجا عبور کنم !؟ گفت : مشکل تو اینه که خیال میکنی ته این...
-
نوشتن دوباره آیا ؟
28 شهریور 1386 10:26
چقدر خوبه آدم یک صندوق داشته باشه. کهنه. پر از خاطرات زشت و زیبا . ته یک انباری بزرگ که نشه عنکبوت هاش رو شمرد . از امروز می خوام توی صندوق قدیمی چیزهایی بنویسم . بعد از تقریبا 16070400 ثانیه .
-
من بیدارم
12 اسفند 1385 19:42
بیدار ، به جا مانده از غافله سحر بر پیکره شب باران می کوبد آدمها در خلوت خویش خوابیده اند انگار که من ، با یاد توبیدارم فرصتی نیست ، آنچنان که تو بودی من هنوز ستاره می سازم زخمی تازه ، بر دل و جانم افتاده هر آنچه تو گفته ای ، در آن می سوزد آنجا از من ِ من هیچ خبری نیست آنجا همیشه خواب تو می جوشد من بیدارم من بیدارم من...
-
تو به من می خندی
10 بهمن 1385 21:06
تو به من می خندی من به یک روز سفید که دلم را جایی ، با مدادی کوچک ، بر دیوار خرابه ای دور نقش زدم تو به من می خندی من به میخ دیوار تا به کی ، پشت این قاب کهنه ی قشنگ می ماند که بگوید : زندگی در چهار چوبش زیباست تو به من می خندی من به یک چرخ قدیمی که به یاد آسیابان پیر با این جریان ضعیف آب ، هنوز می چرخد تو به من می...
-
۹۹
2 بهمن 1385 18:02
99 سال ها از مرگش گذشته بود. اما هنوز خاطرات نامفهومی از گذشته را در مغزش زمزمه می کرد . چطور می شود آدم بمیرد اما هنوز فکر کند ، نقاشی بکشد ، خاطره مرور کند – مثل زنده ها . امروز روز تولدش بود . شاید صد سالگی ( تقویم چیز کثیفی است ) . آنجا تکه ای از جهنم بود اما آتشی نداشت . دیوارهایش با گلهای یخ زده بنفش تیره پوشیده...
-
من و سیب و روزگار
14 آذر 1385 11:45
تازه یادم می آید همه اش بچه بودم ! همه دنیای من خلاصه می شد به بازی های کودکانه در کوچه ای خنک شده از گرمای تابستان جنوب . کنار همبازی های ساده دلی که هر کدامشان گوشه ای از دنیا را نگه داشته اند . و تمام آرزو های من . که خلاصه می شد در یک گاز کوچک از سیب سرخ بالای درخت همسایه . آنجا که گنجشکان با هم آشتی و صورت روزگار...
-
می گویند :
7 آذر 1385 09:45
سیروس کهوری نژاد ( بازیگر سینما و تئاتر . کارگردان . استاد دانشگاه ) : آنچه گذشته است، دیگر گذشته آنچه امروز برایمان مانده، همین است. زمانی گذشت تا هنرمندی به ظ هور برسد و با هر چه هست و بوده است برایمان بخواند. گاهی دلتنگی هایمان با صدای او تسکین یافته و شفا گرفته ایم.و امید یافته ایم برای زندگی با هم بودن،زیستن،...