امروز هم مثل هر روز سوار تاکسی بودم .دست زدم . ایستاد . دیدم پشت فقط یه خا نوم نشسته با بچه ی کوچیکش توی بغل . رفتم پشت نشستم . کمی جلو تر یه پیر مرد کنارم نشست . بچه که دو سه سال بیشتر نداشت توی بغلش یه پفک چی توز بود و خودش توی بغل مامانش مثل اون میمون روی پاکت توی تبلیغ . اما با قیافه ای کاملآ جدی ، به من زل زده بود .هی پفک میخورد و هی پفک . پیر مرد هم چرت میزد هی چرت می زد . من که دیدم بد جوری داره نگام می کنه ، لبخندی زدم تا به یادگاری ا زمن داشته باشه توی ذهنش وقتی بزرگ بشه ، مرد بزرگی بشه . انگار که منتظر این لحظه بود ، تا دید تنور داغه نون رو چسبوند و گفت : عمو ! ببخشید ! شما چرا مثل احمق ها هستید ؟ مامانش فوری زد توی دهنش و گفت : ببخشید آقا ، بچه است دیگه .... من شاکی شدم و گفتم : خانوم . چرا بچه رو می زنید بی خودی ؟ ایرادی نداره . رو به بچه کردم و گفتم : عمو من مثل احمق ها نیستم . من یکی از اونا ام ! حالا بگو شیطون از کجا فهمیدی ؟ گفت : آخه عمو شما وقتی به اون گداهه یه بیست و پنج تومنی می دی ، مثل اسب کیف می کنی ! گفتم : ببخشید . تو کجا دیدی؟ گفت : سر فلکه شهربانی .گفتم : چند سالته عمو جان ؟ گفت : دو سال ونیم . گفتم : خوب ، شما هم بیست و پنج سال دیگه وقتی کمک می کنی ، مثل گاو کیف کن . چه ایرادی داره ؟ چشماش رو تیز کرد و گفت :بی خیال ، عمو ! می دونم پفک دوست داری ، و الان هم دهنت آب افتاده ، ولی بهت تعارف نمی کنم تا توی بلاگت راجب من بنویسی . من هم گفتم : باشه عزیزم . به مامانش گفتم : تبریک میگم بهتون . شما مامانه انیشتین یا نیوتونید ! خانومه بچه رو جمع و جور کرد و گفت : واه !
راننده ی تاکسی چشاش برقی زد و گفت : شیشه ها رو بالابکشید . می خوام کولر روشن کنم . در ضمن کرایه ها هم به جای دویست تومن میشه ، دویست و پنجاه تومن ، نرخ تاکسیرانی کولردارها می گه . بچه گفت : مامان زود باش شیشه رو بکش بالا . عمو ، تو هم پیر مرد رو بیدارکن بگو شیشه رو بالابکشه .
حتمآ ادامه دارد
" می آید و کنار چراغ می نشیند "
خوب .اعتماد به نفستو حفظ کن . امشب باید بهتر از همیشه عمل کنم . با احتیاط تر از همیشه . یواش یواش می رم . آروم و آهسته . به طرفش قدم بر میدارد . یک – آره خودشه . نیمه ی بدنش از زیر نور نما یان می شود . دو- نکنه متوجهم بشه ؟! .
مکث .
سه – وای ! انگار فهمید .
مکث . بی حرکت .
چهار – نه هنوز هواسش نیست . پنج – امشب دیگه بعد از هزار شب تمومه .
" ناگهان بر می گرداند صورتش را ".
چشم در چشم . لحظه ای که هیچ وقت انتظارش را نداشت .. خالی شدن از خود . ، خالی شدن از انتظار . از گرسنگی . از شکار ، از غم . نگاهها در زیر پرتو ناز چراغ به هم گره خورد . پاهایش کم کم سست شد . از فاصله ی سه متری سقوط آزادی را تجربه کرد که هرگز به فکر خود و همنوعانش نمی رسد.
چشمانش از شدت ضربه سیاهی رفت . خیالهای این نهصد و نود و نه شب از تمام سلولهای بدنش تراوش می کرد .این حس حس جدیدی بود که قلبش را قلقلک می داد . خیلی خوشایند بود . بلی ...
"مارمولک ، عاشق چشمهای زیبای پروانه شده بود" .
امشب خیلی منتظر مانده بود . بیشتر از شبهای دیگر.چون خیلی طول کشید .
چرا نیومد ؟ بهتره برم ! شاید امشب نمی آد. ولی نه . الان ! الان !
لحظه ای با خود فکر کرد .
نه ولی امکان نداره پیداش نشه .اگه امشب موفق بشم دیگه کار تمومه .وای ... خدای من ... خیلی وقته سعی میکنم . ولی احساسم میگه امشب با شبهای دیگه فرق می کنه . ولی نمی دونم چه فرقی .
اینها مجموعه ی افکاری بودن که هر شب از ذهنش عبور می کردند. ولی باز هم ادامه داشت ، هر شب .
چراغ روشن می شود .
دلهره .
وای ... وای ... . الان دیگه پیداش می شه .چه لحظه ی با شکوهی . وای خدای من ! دیگه طاقتش رو ندارم . صداش داره می آد . دارم می شنوم . آره !. بوش رو هم دارم حس می کنم . . خودشه . اووووم !!!
حتمآ ادامه دارد