بیدار ، به جا مانده از غافله سحر
بر پیکره شب باران می کوبد
آدمها در خلوت خویش خوابیده اند
انگار که من ، با یاد توبیدارم
فرصتی نیست ، آنچنان که تو بودی
من هنوز ستاره می سازم
زخمی تازه ، بر دل و جانم افتاده
هر آنچه تو گفته ای ، در آن می سوزد
آنجا از من ِ من هیچ خبری نیست
آنجا همیشه خواب تو می جوشد
من بیدارم
من بیدارم
من بیدارم
من به یک روز سفید
که دلم را جایی ، با مدادی کوچک ، بر دیوار خرابه ای دور نقش زدم
تو به من می خندی
من به میخ دیوار
تا به کی ، پشت این قاب کهنه ی قشنگ می ماند
که بگوید : زندگی در چهار چوبش زیباست
تو به من می خندی
من به یک چرخ قدیمی
که به یاد آسیابان پیر
با این جریان ضعیف آب ، هنوز می چرخد
تو به من می خندی
من به یک طرح شطرنجی دور
که از اینجا همه نور است ٬ همه نور
تو من می خندی
من هم با تو به خودم
من هم با تو به خودم
من هم با تو به خودم